از شمارۀ

در آغوش عدم

نیست‌نگاریiconنیست‌نگاریicon

آن‌سوی نیستی

نویسنده: سیما رشیدی

زمان مطالعه:3 دقیقه

آن‌سوی نیستی

آن‌سوی نیستی

چیزهایی که هر روز برای فکر کردن به سراغ‌شان می‌روم، زیاد و خیلی هم متنوع است؛ اما معمولاً هستی یا نیستی از نادرترین فکرهای روزانه‌ام هستند. خیلی کم پیش می‌آید سراغ‌شان بروم. آخرین‌بار در یک جمع، وقتی موقعیت مرتبطی پیش آمد، کسی بامزه‌بازی درآورد و صدایش را بم کرد و با صدایی که فکر می‌کرد شکسپیر داشته، گفت: «بودن یا نبودن، مسئله این است».


هر چقدر فکر کردم، مغزم قدش به مفهوم کلمه‌ی «نیستی» نرسید. اما «هستی» چیزی است که آن‌قدر بدیهی شده است که به‌ندرت یادمان می‌آید وجود داریم. فکر می‌کنم آخرین‌بار کی یادم آمده وجود داشتم؟ به خاطره‌ای بر نمی‌خورم. پس تصمیم می‌گیرم از الان هر وقت یادم آمد، «هستم» را با خودم بگویم. زود اتفاق می‌افتد. پدر شاگردم با عینکی مربعی و ابروهایی که در انتها روی عینک فرود می‌آیند و برایش قیافه‌ای درست شبیه پدر کارولین درست می‌کنند، بعد از جلسه‌ی آخر کلاس به من می‌گوید: «متوجه زحمات شما هستیم. من و زهرا (که الان دوست دارم خودِ کارولین تصورش کنم) واقعاً از شما ممنونیم». حالا دو نفر را داشتم که از من ممنون بودند. قلبم انگار اول سر می‌خورد و بعد برای چند ثانیه تند می‌زند. در همین چند ثانیه اول جواب تشکر این دو نفر را می‌دهم و بعد در دلم اولین «هستم» را به خود می‌گویم.

 

بار دوم وقتی اتفاق افتاد که در یک شرایط استرس‌زا و بحرانی قرار داشتم. مغزم داشت منفجر می‌شد و تمام اعضای بدنم داشتند روی دور تند کار می‌کردند. ناخن‌ها که در گوشت دستم فرو می‌رفتند، صدا که سعی می‌کرد خودش را خشن‌تر از چیزی که هست نشان بدهد، و چشم‌ها که تا آن موقع نمی‌دانستم آن‌قدر می‌توانند از جایشان در بیایند. قلبم هم که مسئولیت فرماندهی ارتش را به عهده داشت و تندتند خون پمپاژ می‌کرد. وسط این هرج‌ومرج، دومین «هستم» اتفاق افتاد.

 

سری‌های بعد، وقتی که داشتم یک پادکست جنایی گوش می‌دادم و فهمیدم قاتل واقعی چه کسی بود، یا وقتی یک شب در خانه تنها بودم و پشت‌سرهم تلگرام و اینستاگرام را باز و بسته می‌کردم و می‌دیدم که هیچ‌کس پیام نداده بود و حس می‌کردم تنها و بدبختم، و فردای آن روز که آدم‌های عزیز زندگی‌ام خودشان را به من رساندند و فهمیدم آن‌قدرها هم تنها و بدبخت نیستم، یا آن روزی که در یک ۲۴ساعت هزار تا کار سرم ریخته بود و به‌شدت مشغول و خسته بودم و داشتم چالش‌ها را یکی‌یکی می‌گذراندم، «هستم»‌ها یکهویی آمدند و رفتند.

 

به نظر من، «هستی» تجربه‌ی تپش‌های متفاوت قلبم است. اگر قلب تند یا کند نزند، خیلی ساده تو نیستی یا دست‌کم نمی‌دانی که هستی. بدی‌اش این است که آدمیزاد یک دستگاه نوار قلب همراه خودش ندارد که وقتی خط ضربان قلبش برای یک مدت طولانی صاف ماند، صدا بدهد و او بفهمد دارد می‌میرد. اما با اولین تجربه‌ای که قلبت را تندتر یا کندتر از همیشه بتپاند، یادت می‌آید که تو وجود داری، باید حس کنی و باید زندگی کنی.

 

با این تعریف، آن‌سوی نیستی برای من جهان آخرت، تناسخ یا باورهای دیگر این‌مدلی نیست. آن‌سوی نیستی یعنی حس نکردن، عاشق نشدن، نترسیدن، نخندیدن، گریه نکردن و در یک کلام: تجربه نکردن.

سیما رشیدی
سیما رشیدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.